ماما گفت اسباب بازي رو چيکار کرديبا خونسردي گفتم که نگران نباشيد به يه نفر اقا گفتم مواضبش باشه ماما هرچه گفت من گفتم سپردم به يه نفر ديگه اين شد که منو فرستادند برم بيارمش بعد اين که رفتم بيارم ديدم که نيــــــــــــست که نيــــــــــــــــــــــــــــست اون پسر جوان که من بهش اعتماد کرده بودم اون اسباب بازي منو که هم ارزش پولي بالايي داشت و هم برام ارزش معنوي بسيار بالايي داشت باخودش برده بود
اين قسمتشو خيلي دوست دارم خيلي جالب و قشنگ نوشتي
هيچ وقت ظاهر ادما معلوم نيست که درونشون چيه...
ادما تو بچه گي کارايي ميکنن که هم شيرين هم گاهي اوقات تلخ
ولي اي کاش هميشه بچه بوديم و بزرگ نميشديم
بعضي ها هم که از نظر سني فقط بزرگ ميشن
من هميشه تو ذهنم با اين که سنتون کم يه محمود عراقي خيلي بزرگ رو تصور ميکنم
از رفتار تون از اخلاقتون خوشم مياد و هميشه به جا رفتار ميکنيد.
خلاصه اي که اميدوارم محمود عراقي موفق و سلامت باشه و به هر کسي اعتماد نکنه.
ارادتمند شما بهاره