سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی جز نیک بخت، دانش را دوست ندارد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
به نام خدا

خاله قزی مادر شهید است.خاله قزی

وقتی از گوشه و کنار خبر شدیم که بازیگر نقش«خاله قزی» در سریال پرطرفدار «خوش نشین‌ها» مادر شهید است، به فکر افتادیم که برای مصاحبه برویم سر
وقتش.شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم.

شب جمعه ، سوم محرم مطابق قرار قبلی به منزل خانم سعیدی ، واقع در یکی از محلات جنوب شهر تهران رفتیم. خانم سعیدی ، همان خاله قزی بود که در فیلم ها می دیدیم. او اصلا بازی نمی کرد بلکه خود خودش بود. انرژی خارق العاده این زن 76 ساله انسان را به حیرت می انداخت. باقی آنچه را ما شاهد بودیم ، شما نیز با خواندن این گفت‎وگو خواهید دانست. سعی زیادی کرده ایم که ادبیات و گویش ایشان را به هم نزنیم اما بعضی مواقع به دلیل تفاوت های فراوان گویش ترکی و فارسی ، مجبور بودیم دست به ویرایش بزنیم که البته چشمگیر نیست.
صحبت را با معرفی خودتان آغاز کنید.
*خانم سعیدی: "حلیمه سعیدی " مادر شهید "رضا لشکری " هستم. تاریخ تولدم را هم به شما نمی گم اگر هم اصرار کنید دروغ می‌گویم. (باخنده). سال 1313در شهر "ضیاءآباد " قزوین به دنیا آمدم. این شهر 9 فرسخ بعد از شهر "قزوین " کنار تاکستان قرار گرفته .پدرم "حاج فتح‌الله " کشاورز بود و گندم می‌کاشت و باغ انگور و گوسفند هم داشتیم. پدرم خیلی کار داشت و برای این که بتواند به همه کارهایش رسیدگی کند کارگر می‌گرفت. مادرم اسمش "طاووس " بود، پدرم سواد قرآنی داشت اما مادرم سواد نداشت . خودم هم 6 کلاس اکابر رفتم.(با خنده) شش سال را تو بیست سال تمام کردم، یک سال می رفتم، ده سال نمی رفتم.
*از خانواده‎تان بیشتر بگویید!
خانم سعیدی: مادرم 7 پسر و 7 دختر به دنیا آورد اما پسرها همه‌شان در همان کودکی نظر خوردند و مردند . از 7 دختر هم فقط 5 نفر زنده ماندند. من خودم هم 7 پسر و 2 دختر به دنیا آوردم که الان فقط دو پسر و یک دختر دارم. تا می گفتند چقدر پسرت قشنگ است به دکتر نمی رسید و می‌مرد. مثلا یکی از آنها را که اسمش "حسن " بود تا دو سال و نیمش شد، مردم گفتند: چقدر قشنگ است. بچه نظر خورد، غروب مریض شد و تا صبح مرد.
حمله روس ها در 1320 یادتان هست؟
*خانم سعیدی: دوران "رضا قلدر " وقتی روس‌ها به ایران حمله کردند من بچه بودم و عقلم نمی رسید اما مادرم برایم تعریف می کرد که آنها چادر و چارقد را از سر زن‌ها می کشیدند.
از ازدواجتان بگویید.
خاله‌قزی: خواهر حاج آقا آمد خواستگاری و خواهر بزرگ من هم قبول کرد . قدیم ها که با هم حرف نمی زدند. یک هفته قبل از عروسی عقد بود و بعد هم ازدواج می کردیم.
چند سالتان بود که ازدواج کردید؟
*خانم سعیدی: 18 سالم بود
در آن زمان این سن برای ازدواج دخترها دیر نبود؟
*چرا بابا ! (با جدیت) من ترشیده بودم! خواهرم خواستگار ها را رد می کرد.
مزاح می کنید؟
*خانم سعیدی: نه بابا ! یک خواهر من 9 سالش بود که ازدواج کرد و یک خواهرم هم 12 سالش. من آخری بودم . توی یک ماه کلی خواستگار داشتم اما خواهر بزرگم نمی گذاشت ازدواج کنم و هرکدام را به نوعی رد می کرد.من آن موقع که نفهمیدم، بعدا متوجه شدم که خواهرم کلی خواستگار را جواب کرده. البته من هم 18 ساله نبودم. قدیم ها شناسنامه پسر را 2 سال دیرتر می گرفتند که دیرتر برود سربازی و دخترها را هم دو سال زودتر می گرفتند تا زودتر بتوانند عقدش کند .یعنی من 16 ساله بودم که ازدواج کردم.
باعث آشنایی و ازدواجتان چی بود؟ قبلا حاجی را دیده بودید؟
*خانم سعیدی: حاجی را هم قبل از ازدواج اصلا ندیده بودم چون زیاد از خانه بیرون نمی رفتم، وقتی هم می رفتم با آقام می رفتم . حاجی هم تهران کار می کرد.
*حاج عباس لشکری: من ایشان را دیده بودم و کاملا می شناختم. با هم همسایه بودیم. آن موقع برای کارم می آمدم تهران و برمی‌گشتم و گاهی می دیدمش. اصلا خودم رفتم به خواهرم پیشنهاد دادم که برویم خواستگاری ایشان. آن موقع پدرم مرحوم شده بود و من با خواهرم زندگی می کردم.
مهریه‌تان چقدر است؟
*خانم سعیدی: 700 تومان گفتیم ، اما چونه زدند کردند 400 تومان. شیربها را هم ندادند.


از فرزندانتان بگویید!
*خانم سعیدی: فرزند اولمان سال 1335 به دنیا آمد. اسمش حسن بود که در 2 سالگی فوت کرد. بعد ناصر به دنیا آمد که او هم در ?ماهگی فوت کرد . بعد علی به دنیا آمد که او هم در چند ماهگی مرد. یک بچه دیگر هم به دنیا آمد که این یکی به اسم گذاشتن هم نرسید. بعدش جواد آقا به دنیا آمد. اسم بچه ها را خودم می گذاشتم. اسم ناصر را که گذاشتم ننه ام گفت: چرا گذاشتی ناصر؟ اسم برادرم بود. اسم حسن را هم که گذاشتم ، زن عمویم گفت: اسم بچه های من را چرا گذاشتی ؟ وقتی هم آن دو تا مردند به دلم بد آمد. تا این که یکی از همسایه هایمان گفت این‎دفعه که زاییدی اسم پسرهای من را بذار و این طوری شد که اسم پسرهایم را گذاشتم جواد و جلال و رضا . اسم رضا را هم عمه اش گذاشت. یک دختر هم داریم به نام زهرا.
چه زمانی آمدید به تهران؟
حاج عباس لشکری: سال 1338بود.
*خانم سعیدی: حاجی در تهران کار می کرد و من از این که بچه هایم پشت سر هم می مردند ناراحت بودم. برایش پیغام دادم: یا بیا من را ببر آنجا یا خودت بیا اینجا بمان، یا طلاقم بده!
*حاج عباس لشکری: من در تهران کارگری می کردم. کارهای مختلف . . . مدتی در خیاطی بود و مدتی در شهرداری آسفالت می ریختم و از این جور کارها. چند وقت به چند وقت هم می رفتم به ضیاءآباد.
*خانم سعیدی: آن زمان که آرد آماده نبود. باید گندم را برای آسیاب می بردیم و این کار از عهده من برنمی‎آمد. برادر هم نداشتم و پدر هم خیلی کار داشت و دایی حاجی هم وقتی ازش کمک می خواستم نمی آمد . من خیلی معذب بودم. به خاطر همین حاجی را مجبور کردم من را هم ببرد تهران.
*حاج عباس لشکری: وقتی خانواده هم آمدند تهران ، درسلسبیل یک اتاق 3 در 4 اجاره کردیم با ماهی 25 تومان. یک همشهری آنجا داشتم و به خاطر همین آمدیم سلسبیل. جواد در ضیاء آباد به دنیا آمد.
خانم سعیدی: جواد را که باردار بودم آمدیم تهران و اینجا به دنیا آمد. رضا را هم باردار بودم که رفتیم ضیاءآباد و آنجا به دنیا آمد.
پس این بچه‎ها قوی بودند که زنده ماندند؟
*خانم سعیدی: همه بچه هایم قوی بودند. خودم قوی بودم برای همین بچه‌هایم هم به خصوص رضا موقع به دنیا آمدن بنیه خوبی داشتند. اما آن بچه ها را نظر زدند که مردند.
بچه را فرستادید مدرسه؟
*خانم سعیدی: همه بچه‌هایم را فرستادم مدرسه. در همان مدرسه هم بود که معلم‌هایشان آنها را راهنمایی می‌کردند که در انقلاب شرکت کنند و بعد هم راهی جبهه شوند. همین پسرم جلال 5 سال جبهه بود.
رضا فعالیت های انقلابی هم داشت؟
*حاج عباس لشکری: رضا سال 1346 به دنیا آمد به همین دلیل در دوران انقلاب 11 ساله بود و نمی توانست در مبارزات شرکت کند. وقتی جنگ شروع شد چون سنش برای جبهه رفتن هم کم بود شناسنامه‌اش را دست‎کاری کرد.
خود شما در تظاهرات شرکت نمی‎کردید؟
*خانم سعیدی: به محض اعلام مسجد محلمان، "علیِ‏بن ابی‌طالب(ع) " برای رفتن به تظاهرات آماده می‌شدم و تنهایی در تمام تظاهرات قبل از انقلاب شرکت می‌کردم و یکی را رد نمی‌دادم، گاهی بچه‌هایم را هم همراهم می بردم اما حاجی چون سرکار می‌رفت نمی‌توانست همیشه در راهپیمایی‌ها شرکت کند. با رفتن ما هم مخالفتی نداشت.
*حاج عباس لشکری: یک بار در یکی از تظاهرات‌های نزدیک دانشگاه تهران شرکت کردم اما وقتی دیدم گاردی‌ها با تفنگ مردم را می‌زنند، از کوچه‌ پس‎کوچه‌ها فرار کردم و رفتم خانه.
*خانم سعیدی: من کشته شدن کسی را ندیدم. موقع انقلاب، در محلمان هم کسی شهید نشد.
زمان انقلاب در همین خزانه زندگی می کردید؟
*خانم سعیدی: بله. ما 40 یا 45 سال است که همین جا هستیم.
آمدن امام را یادتان هست؟ 12 بهمن 57؟
*خانم سعیدی: بعله. وقتی امام آمد ، از فرودگاه پیاده رفتم تا بهشت زهرا. وقتی هم که امام به رحمت خدا رفت ، من رفتم خانه امام در جماران و از آنجا تا مصلی پیاده رفتم.
*حاج عباس لشکری: امام که آمد من هم به بهشت زهرا رفتم اما امام را آنجا ندیدم. داشتم برمی گشتم که در راه ایشان را دیدم که می رفت به سمت بهشت زهرا.
بچه‎هایتان شر و شور بودند؟
*خانم سعیدی: نه! من اصلا بچه شر نداشتم. چون کارم زیاد بود و دائم در خانه بودم هوای بچه‌هایم را هم داشتم که شر نشوند. اما مدرسه و تظاهرات و بعد هم جبهه را می‌گذاشتم بروند اما برای بازی اجازه نداشتند بروند بیرون. بچه‌های کوچه که می آمدند دنبالشان می‌گفتم پسرها کار دارند. آن موقع خانه مان دو تا اتاق داشت که یکی از آن را مستأجر می نشست. در یک اتاق یک گوشه چراغ بود گوشه دیگر خیاطی می‌کردم کنار من بچه ها هم درس می‌خواندند. من خیلی کار می کردم. خودم خیاط بودم، آمپول‎زن بودم، آرایشگر بودم. ناف بچه را می‌انداختم، قابله بودم، نظر می‌گرفتم، گوش سوراخ می‌کردم، باد کمر می‌کشیدم، خلاصه خیلی کار می‌کردم. بافتنی هم می‌کردم.
اینها را مثل فیلم هایی که بازی کرده اید شوخی می‌کنید یا همه این کارها را می‌کردید؟
*خانم سعیدی: شوخی چیه آقا؟! من همه لباس‌هایم را خودم می‌دوختم. بافتنی هم می‌بافتم. سلمانی هم بودم.حتی چند تا عروس هم آرایش کردم. من 700 تا بچه را به دنیا آوردم.
این‎قدر دقیق حسابش را دارید؟
*خانم سعیدی: بله! شمرده ام همه را. آن زمان مردم نمی‌رفتند دکتر. نصف شب یک مرد و یک زن می‌آمدند دنبالم و می بردنم بالای سر زائو. بچه هایی که من به دنیا آورده ام الآن هم سن شما و این پسرهای خودم هستند. 3 تا از نوه‌های خودم را هم خودم آوردم به دنیا. طراحی این خانه را هم خودم کردم که الآن سه اتاقه شده است.
خانه مال خودتان است؟
*خانم سعیدی: بله. طبقه پایین هم دخترمان زندگی می‌کند.
*فارس :بچه ها بعد از انقلاب جذب کمیته و سپاه نشدند؟
*خانم سعیدی: بچه ها در بسیج بودند و من خودم هم الآن بسیجی هستم. اول انقلاب هم در مسجد جامع علی آباد بسیجی بودم.
از کی اینجا که الآن می نشینید ساکن شدید؟ انقلاب شده بود؟
*خانم سعیدی: نه بابا. وقتی ما آمدیم این محل، آب نبود. یک منبع بود که الآن هم هست توی خزانه که الکی گفتند آن آب منطقه شما است ولی نبود و زمین را فروختند. آن زمان آقای باقری که خدا شهیدش را بیامرزد پیش‎نماز مسجد بود، گفت هرکسی ظرفی بردارد و برویم سازمان آب. همه رفتیم آنجا و گفتیم ما تشنه هستیم و مجبور شدند آب بیاورند به آین منطقه. این مربوط به قبل انقلاب است. آن موقع زمین ها همه خاکی بود. تا اینجا (اشاره به زانویش می کند) توی خاک راه می رفتیم. آقاجان! سلسبیل زمین متری 15 تومان بود که فروختیم و اینجا را متری 27 تومان خریدیم. زمین‌های اینجا مال مادر شاه بود که می‌فروخت.
زمانش یادتان نیست؟
*خانم سعیدی: یادم نیست چه سالی اینجا را خریدیم. من یادم نمی ماند از بس کار دارم. خیلی کار می‌کردم. اصلا یک بلای ناگهانی بودم. کاری نیست که نکنم. پشت بام بنایی داشتیم که خودم انجام دادم، می برم نشانت می دهم. یک پیراهن بافته ام که وقتی می‌پوشم همه فکر می‌کنند ماشینی بافته شده و باور نمی‌کنند کار خودم هست.
اولین پسرتان کی به جبهه رفت؟
*خانم سعیدی: همین پسر (اشاره می کند به جواد لشکری) چند ماه بعد از انقلاب رفت کردستان برای سربازی. خبر آوردند جواد شهید شده. حاجی را فرستادم پی او که خیالم راحت شد.
کردستان آن روز ها شلوغ و ترسناک بود.
*خانم سعیدی: بعله آقا! بکش بکش بود. همین پسرم تعریف می کرد آن زمان کردها از پر شلوارشان قمه های به این بزرگی درمی‎آوردند و گردن می زدند.
پس پسر اولتان سربازی‎اش را کردستان گذراند. بقیه پسر ها کی رفتند جبهه؟
*خانم سعیدی: جلال هم بعدش رفت جبهه. رضای خدابیامرز هم 18 ساله بود که جلال او را هم آنتیریک کرد و برد جبهه.
*فارس: جلوی جلال را نمی‎گرفتید نرود جبهه؟
*خانم سعیدی: نه! اگر راه می‌دادند، من خودم هم می رفتم. آقا گوش بده! اگر زینب(س) نبود کربلا نبود. اگر شهدا نبود ایران نبود. هرکس قدر شهدا را نداند خدا نابودش می‌کند. این حرف من است؛ خیالت راحت باشد.
شاید چون به شهید شدنشان فکر نمی کردید مانعشان نمی شدید. شما که نمی‌دانستید ممکن است شهید ‌شوند؟
*خانم سعیدی: نمی‌دانستم؟! هرروز شهید می آوردند به محل. توی این بهشت زهرا به جای آب، خون می رفت. چرا نمی‌دانستم؟! مگر من مثل شما بی‎خیال بودم آقا! (لبخند می زند).
*حاج عباس لشکری: جنوب شهر خیلی شهید داده. همین یک ذره کوچه ما 7-8 شهید داده.
پس هیچ‎وقت با رفتن رضا و جلال به جبهه مخالفت نکردید؟
سعیدی: نه. فقط یک مرتبه ما اسم نوشته بودیم برای مکه ، کاغذ آمد که نوبتتان شده. آن وقت ها 4 ماه قبل از سفر به یک کاغذ می‌دادند تا خودمان را آماده کنیم و بقیه پول را بدهیم. تازه جواد را زن داده بودیم و خانمش با ما زندگی می‎کرد، دخترم هم فقط 12 سالش بود. آمدم خانه دیدم رضا کنار رادیو دراز کشیده و دستش را زده زیر سرش و نوار شهید صدوقی را گوش می‌دهد. گفتم: رضا! ببین برگه آمده ما برویم مکه. مادر! تو این چند وقت نرو جبهه ، قول می‌دهم بعدش جلوی رفتنت را نگیرم. الآن جواد می‌رود سر کار و زنش تنهاست . تو خانه. او غریب است اگر خریدی داشت برایش انجام بده و حواست به خواهرت هم باشد. اما رضا گفت: مامان، بذار من برم جبهه شهید بشم و برگردم. گفتم: یعنی چه؟! تو شهید شوی که دیگر مردی نمی‌ماند! من که از حج برگشتم برو. در همین صحبت ها بودیم که جلال از جبهه آمد و گفت: رضا! چه نشستی که امام تنهاست. رضا پرید و رفت. قرار بود فردا برود دنبال اعزامش که همان روز رفت. یک هفته بعد هم شهید شد. چله‎اش را گرفتیم و رفتیم مکه .
جلال را چه‎کسی فرستاد جبهه؟
*خانم سعیدی: هر سه پسرهایم را معلم‌هایشان آنتیریک می‌کردند بروند. مثل شماها نبودند که بچه شر باشند. شما الآن آمدید چند سؤال بپرسید و بروید اما چه می‌دانید مردم با چه بدبختی و سختی این انقلاب را نگه داشتند. پدر مردم درآمده. توپ و تفنگ بود. ما همیشه اینجا لرز داشتیم.
*جلال لشکری: البته منظور حاج خانم از توپ و تفنگ، ایام موشکباران تهران است.
راست است که شما برادرتان را آنتریک کردید برود جبهه؟
*جلال لشکری: (با خنده) ای‌طور می‌گن. قبل از شهادت رضا برادر خانم من «جعفر نگاهی» هم شهید شده بود. یکی از دوستانم به همین خاطر به شوخی به من می‌گفت: ای ناقلا! داری یکی یکی وراث‎ها را کم می‌کنی.

برای خواندن ادامه ی مطالب و دیدن عکسها بخش دوم را ببینید



نظرات دیگران: نظر محمود عراقی ::: چهارشنبه 89/9/24::: ساعت 8:25 صبح

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 95
بازدید دیروز: 110
کل بازدید :1268718

>>امکانات این وبلاگ<<

وب خوان این وبلاگ

پروفایل این وبلاگ

عناوین مطالب بایگانی نشده

لینکستان این وبلاگ

خانه

راهنمای استفاده از این وبلاگ

دانلود برنامه های رادیو جوان

عناوین مطالب بایگانی شده

قوانین این وبلاگ

بخش متخلفین


>>نظر سنجی<<

پخش اینترنتی  زنده رادیو

پخش زنده ی رادیو جوان ورود به سایت رادیو جوان

پخش زنده ی رادیو قرآن ورود به سایت رادیو قرآن

پخش زنده ی رادیو معارف ورود به سایت رادیو معارف

پخش زنده ی رادیو ایران ورود به سایت رادیو ایران

پخش زنده ی رادیو صدای آشنا کانال اروپا ورود به سایت رادیو صدای آشنا

پخش زنده ی رادیو صدای آشنا کانال آمریکا ورود به سایت رادیو صدای آشنا

پخش زنده ی رادیو صدای آشنا کانال آسیا ورود به سایت رادیو صدای آشنا

پخش زنده ی رادیو پیام ورود به سایت رادیو پیام

پخش زنده ی رادیو گفتگو ورود به سایت رادیو گفتگو

پخش زنده ی رادیو فرهنگ ورود به سایت رادیو فرهنگ

پخش زنده ی رادیو تجارت ورود به سایت رادیو تجارت

پخش زنده ی رادیو ندای اسلام ورود به سایت رادیو ندای اسلام

پخش زنده ی رادیو ورزش ورود به سایت رادیو ورزش

پخش زنده ی رادیو سلامت ورود به سایت رادیو سلامت


>پخش زنده رادیو استانی<

پخش زنده ی رادیو اصفهانپخش زنده ی رادیو اردبیلپخش زنده ی رادیو اراکپخش زنده ی رادیو ارومیهپخش زنده ی رادیو ایلامپخش زنده ی رادیو اهوازپخش زنده ی رادیو تهرانپخش زنده ی رادیو بوشهرپخش زنده ی رادیو بجنوردپخش زنده ی رادیو زاهدانپخش زنده ی رادیو رشتپخش زنده ی رادیو خرم ابادپخش زنده ی رادیو سنندجپخش زنده ی رادیو ساریپخش زنده ی رادیو زنجانپخش زنده ی رادیو قزوینپخش زنده ی رادیو شیرازپخش زنده ی رادیو شهرکردپخش زنده ی رادیو مشهدپخش زنده ی رادیو کرمانشاهپخش زنده ی رادیو قمپخش زنده ی رادیو یاسوجپخش زنده ی رادیو همدانپخش زنده ی رادیو مهابادپخش زنده ی رادیو یزدپخش زنده ی رادیو سمنانپخش زنده ی رادیو خراسان جنوبیپخش زنده ی رادیو کرمانپخش زنده ی رادیو گلستانپخش زنده ی رادیو بوشهرپخش زنده ی رادیو البرز


>> درباره خودم <<
محمود عراقی
اینجا محمودعراقی مینویسد و نقد میکند وگاهی نقل میکند وبه قول یک گوینده خوب گاهی غر هم میزند،میگویداگر این فعالیت در راستای ترویج فرهنگ عاشورا و انتظارفرج و مقابله با جنگ نرم دشمنان اسلام و نظام و به عنوان سرباز سایبری آقا باشد همه اش عبادت است ،عاشق رادیو است،میگوید از دوران کودکی رادیو گوش میداد و کودکی اش روی موج AM گذشت و نمیدانست موج FM هم وجود دارد چون رادیو جیبی اش فقط موج AM را داشت. از سال 84 به صورت اتفاقی موج FM را پیدا کرد و بر اساس کیفیت خوب صدا و کیفیت خوب برنامه ها کلی شگفت زده شد و رادیو جوان را پیدا کرد.از آن زمان به بعد تمام وقت شنونده شبکه رادیویی جوان شد و در یکم اسفندماه سال 1390 به عنوان شنونده منتخب رادیو جوان معرفی شد و در 28 خردادسال 1391 افتخار داشت سایت رادیو جوان را افتتاح کند، میگوید رادیو تنها رسانه ای است که به مخاطب احترام میگذارد ،گاهی وقت ها به آینده ی رادیو خوش بین نمی شود و میگوید ممکن است رادیو در دنیای دیجیتال آینده گم شود، علیرغم تصور خیلی ها اصلا علاقه ای به کار در رادیو ندارد چون معتقد است شنونده حرفه ای رادیو بودن و کارمندرادیو جدا از یکدیگر هستند،اما اگر روزی چرخه روزگار چرخید و افتاد وسط رادیو دوست دارد سردبیر باشدمیگوید هدف(به کسر ف) رادیو قرآن و معارف است ، معتقد است رادیو جوان هر روز در حال شکوفایی و پیشرفت است، از رادیو جوان فعلا برنامه های چهل تیکه/با من حرف بزن/دوشنبه ها با شما/فکری از جنس بلور/ پلاسما / کافه رادیو/ واژه ها / آهای دلای با وضو/ بعضی از اینجا شب نیست ها / صدای شکفتن / صبح دانش / کسی صدام میزنه / معمولی نیست / من و جوان / یک سبد ترانه / سبقت آزاد / شنیده میشوید / پاتوق شبانه / بند کفشتو محکم کن/ الفبای جوانی/ آتش پنهان / در کوچه آفتاب / آبی تر ازسپید را دوست دارد و از میان گویندگان آقا، طوفان مهردادیان و از خانمها مریم واعظ پور/ مهرگان سوادکوهی / زهره هاشمی / لاله اکبری / خانم جعفرپور و خانم توکل را اختصاصا دوست دارد و از سردبیرها حامد مرادیان و شهاب نادری و مجتبی امیری و نرگس فتحی و وحید یامین پور را دوست دارد

>> پیوندهای روزانه <<

>>لوگوی وبلاگ من<<
به نام خدا

>>لینک دوستان<<

>>لوگوی دوستان<<

>>هدیه وبلاگ<<

>>آرشیو شده ها<<

>>اشتراک در خبرنامه<<
 

>>آمار وبلاگ<<

>>رتبه ی وبلاگ<<

>>طراح قالب<<
تحلیل آمار سایت و وبلاگ