خاله قزی گفت: رادیو گوش نمیدادم!
حاج خانم! قبل از انقلاب رادیو داشتید؟
*خانم سعیدی: بله ولی من از بس کار داشتم گوش نمیکردم. تلویزیون هم داشتیم. من وقت نداشتم یا بافتنی میکردم یا غذا میپختم یا بچهها را رسیدگی میکردم خیلی کار داشتم.
از برادر خانمتان چیزی یادتان هست؟
*جلال لشکری: برادر خانم من طبقه بالای منزل پدرش بود و تکپسر هم بود. وقتی پدر و مادرش میگفتند: ما بهجز تو دیگر پسر نداریم، میگفت: من طبقه بالا چیزهایی دیدم که عمراً نمیتوانم بمانم. در واقع مکاشفه داشت با آن عالم. رضا چند ماه بعداز جعفر شهید شد.
چه سالی بود این سفر حج؟
*خانم سعیدی: یادم نیست.
*حاج عباس لشکری: سال 63 بود.
*خانم سعیدی: موقع رفتن به حج رفتم به مادرم که شهرستان بود گفتم: میآیی پیش بچههایم بمانی؟ گفت: کار دارم . به مادرشوهرم هم گفتم، قبول نکرد. من هم دیدم این طوری است به رضا التماس میکردم بماند. گفتم: ما دیگر کسی را نداریم. جلال که اسیر جبهه بود و جواد هم سرکار میرفت .کسی نبود بماند به خاطر خواهرش. به رضا خدابیامرز میگفتم: تو این دفعه نرو، به ارواح آقام دیگر جلوی رفتنت را نمیگیرم.
*جلال لشکری: این را که حاج خانم گفت ، من یاد یک خاطره ای افتادم. زمان جنگ من در قسمت تعاون لشگر سید الشهدا(ع) بودم. همه میگفتند: تو که توی تعاون هستی، یخچال و تلویزیون برای خودتان بیاور.عموما نمیدانستند تعاون مربوط میشود به شهدا . یک روز پدر شهیدی آمده بود خط مقدم جبهه، بالای سرجنازه پسرش و میگفت دیدی گفتم: بروی جبهه اینجوری میشی؟ با شهیدش توبیخی صحبت میکرد. یکدفعه یکی از دوستانم بابت دلگرمی دادن گفت: حاج آقا! برو خدا را شکر کن. اینجا جوان هایی هستند که تکه تکه می شوند مثل گوشت چرخ کرده. بچه شما که سالم است (منظورش این بود که مثل بعضیهای لهیده شهید نشده) پدر با تندی گفت: چی چیش سالمه؟! فقط حرف نمیزنه!
*خانم سعیدی: آخرش هم کسی برای مکه ما پیش عروس و بچه ها نماند. در مکه وقتی میگفتم چهلم بچهام را گرفتم و آمدم، زنها میگفتند: واه! شما را چه زود آوردند؟ فکر میکردند چون ما خانواده شهید هستیم آمدیم مکه. گفتم: بابا من خودم اسم نوشته بودم و اسمم درآمده. با پول خودم آمدم.
نحوه شهادت رضا چهطور بود؟
جلال لشکری: 25/3/63 در جوانرود وقتی در خط مقدم مین خنثی میکرده سه نفر زخمی میشوند که تا میآورندشان عقب، شهید میشوند.
چطور به شما خبر شهادت رضا را دادند؟ لطفا دقیق تعریف کنید حاج خانم!
*خانم سعیدی: همچین دقیق برایت تعریف کنم که خودت حظّ کنی. من همین که رضا رفت، در آن چند روز در دلم منتظر بودم یکی بیاید به من خبری بدهد. نمیدانستم برای او اتفاقی افتاده اما دلم شور میزد و منتظر بودم. کار خدا بود. یک روز دیدم پسر بزرگم از کار زود آمد و دوستانش آمدند دنبالش رفتند بیرون. به خودم گفتم: اه! این کجا رفت؟ امشب خبر میآوردند. همش نگران بودم. هی میگفتم: جواد کجا رفت؟ می گفتند: با دوستانش رفته بیرون. حالا نگو او را بردند خبر شهادت رضا را بدهند. اذان مغرب که شد، حاجی وضو گرفت رفت مسجد. من هم وضو گرفتم اما هرچه کردم نتوانستم بروم مسجد. هی میرفتم بالکن، برمیگشتم. دور خانه را نگاه میکردم اما نمیتوانستم بروم. نمازم را هم نخوانده بودم. ماه رمضان هم بود. دائم بیخود و بیجهت میرفتم این ور و آن طرف. بعدش هم دیدم نماز مسجد تمام شد، با خودم گفتم: دیگر دو نماز را خواندن، دیگر کجا بروم. دیدم زنگ زدند. فکر کردم حاجی است. گفتم: چی میگی؟ خوب، بیا داخل دیگر. دیدم حاجی دارد به یکی میگوید: بفرما! بفرما! دیدم یکی از همسایهها هم با اوست. گفتم: ای وای! ببخشید! بفرمایید. وقتی آمد داخل، نیمخیز نشست. اسمش عیسی بود. گفت: حاج خانم! رضا ترکش خورده. گفتم نه، نه، نه، رضا شهید شده. عیسی زد زیر گریه، گفت: آره شهید شده. (ادای عیسی را درمیآورد). گفتم: خیلی خوب، گریه نکن! گفت: چرا؟ گفتم: میدانی جناب زینب(س) چه گفت؟ گفت: «به شبها گریم و روزها بخندم مبادا دشمنم بر ما بخندد». دید من شجاع هستم، و غش نمیکنم و گیسهایم را هم نمیکنم، بلند شد برود. تا آمد برود، گفتم: وایسا! گفت: بله؟ گفتم: میدانی باید چهکار کنی؟ قبلا شنیده بودم زنهای محل پشت سر دو تا از شهیدها که جنازهشان را آورده بودند محل میگفتند: این جنازه که بچه خودشان نبود. معلوم نیست چهکسی را آوردند. دروغ میگویید بچه ماست. یک جنازه ای را آوردند نشان دادند و بردند، هیچ هم مال آنها نبود. من این دو تا را با گوش خودم شنیده بودم. به آقا عیسی گفتم: برو مسجد به بسیجیها و مسجدیها بگو بچه من را میآرید داخل حیاط خانه ولی هیچکس نیاید تو! میخواهم بچهام را بببینم. گفت: چشم! تا آمد برود دوباره گفتم: وایسا، وایسا! گفت: بله؟ گفتم: دست اندرکارتان کیه؟ برو بهش بگو به جای رضا خودم میخواهم بروم اسلحهاش را دستم بگیرم، به خاطر دشمن. آن موقع این دستوارهها هم تازه شهید شده بودند و یک روز در میان در محل شهید میآوردند.
آقا عیسی رفت و فردا جنازه را آوردند. من هم در این مدت حالم یکجوری بود. آن شب سگ گازگرفته و مارزده خوابیدند اما من نخوابیدم. چون قرار بود بروم مکه، رفته بودم جنس خریده بودم و بسته بندی کرده بودم یک گوشه. استکان و لیوان و سفره و . . . خریده بودم. گفتم فردا مهمان می آید، رفتم همه را درآوردم و آماده کردم. صبح شد، سحری هم نخوردم. صبح شهید را آوردند. گفته بودم میخواهم شهیدم را ببینم چون زنها میگفتند شهیدشان نبود. بسیجیها نگذاشتند مردم بیایند داخل بهجز چند نفر مثل مریم خانم همسایه مان که آمده بود داخل. وقتی جنازه رضا را آوردند، همه به من نگاه میکردند و من هم گریه نمیکردم. همانطور وایساده بودم آنجا. به خاطر [شاد نشدن] دشمن گریه نمیکردم، به خاطر[شاد نشدن] آمریکا، چون می گفتم آخه چرا بچههای ما را همینطوری شهید میکنند. گفتم: خوب، بیایید بازش کنید دیگر. وقتی کفن باز شد دیدم هیچ کجای بدنش زخم نیست. مردم دست و پایشان میافتد نمیمیرند اما من دیدم ظاهرا او سالم سالم است. گفتم: رضا جان! «تو هم راضی شدی آواره گردم! اسیر کوچه و بازار گردم» مامان جان؟ بعد گفتم: بیایید او را ببرید. همه اش همینطوری بود خدا شاهده. انگار نه انگار بچهام شهید شده. مریم خانم هم همینطور نگه میکرد به من که چرا گریه نمیکنم. هی پایم را لگد میکرد و به چشمم نگاه میکرد. رفتیم بهشت زهرا، مرده شورخانه . البته شهدا را نمیشستند و دفن میکردند اما چون رضا سه روز بعد از زخمی شدن مانده بود او را باید میشستند. آنجا هم باز مریم خانم آمد جلو. من هرچه دقت کردم آنجا هم زخمی ندیدم جز جند چند جراحت سطحی. پایین بدنش ترکش خورده بود و شهید شده بود. خواهر و مادرم شهرستان بودند و فقط مریم خانم همراهم بود. خواهر و مادر حاجی هم مانده بودند خانه، ولی مریم آمد. در مسجد شنیدم میگفتند: یک شهید آمده اما مادرش اصلا گریه نمیکنه. بعد از چند روز شهدای دستواره را آوردند. آنقدر گریه کردم که نگو. مردم میگفتند: وای! بسمالله! برای پسر خودش گریه نکرد، حالا برای بچه مردم گریه میکند. گفتم: برای خودم گریه نکردم به خاطر [شاد نشدن] دشمن. اون طوری پدر دشمن را درآوردم. برای بچه مردم گریه میکنم که چرا جوانهای ما باید مثل گل پرپر شوند. اما آدم میخواست که حرفهای من حالیش بشود. مغز درست میخواست. اما مغز درست نداشتیم که! من برای همه شهدا گریه کردم الا برای بچه خودم. موقع مکه رفتنم که شد من عزادار رضا بودم. یکی از خانمهای همسایه آمد سر من را حنا بگذارد، گفت: زیارت میروی خانه خدا، خوب نیست این طور. هرچه گفتم نمیگذارم، این قدر دست هایم را نگه داشتند تا حنا را گذاشتند سرم. همین که رفتند، دویدم و حنا را از روی سرم شستم. دوباره یکی دیگر از همسایهها آمد آنقدر التماس کرد و سرم را حنا گذاشت اما تا رفت، سرم را شستم. دلم نمیآمد. تا اینکه خواهرم آمد. خواهر کوچک بود و قبل از من صغیردار بود و هم نادار. آمده بود من را از عزا دربیاورد. دیگر چیزی نگفتم. هم او را اصلاح کردم هم خودم را و هم حنا گذاشتم. فردا هم آمد من را برد فرودگاه. در مکه هم وقتی حنای سرم را میدیدند و میفهمیدند پسرم شهید شده میگفتند: بسمالله! چهطور بچهات شهید شده حنا گذاشتی؟
به شما چهطور خبر دادند حاج آقا؟
*حاج عباس لشکری: من در مسجد نماز میخواندم. مداح مسجد آقای اجاقی یواش آمد و در گوش من جریان را گفت که رضا ترکش خورده و بیمارستان است. بعد هم چند نفری جمع شدند آمدند خانه ما و قضیه را گفتند.
*خانم سعیدی: حاجی! خانه که آمدی قبلش به شما گفته بودند.
*حاج عباس لشکری: آره گفته بودند.
شما هم مثل حاج خانم سرسختی کردید؟
*خانم سعیدی: بذار من بهت بگم. حاجی موهای سرش سفید نبود که. بعد از شهادت رضا سفید شد. هرکس میدید این را می دید میگفت پسر بزرگت است حاج خانم.
*جلال لشکری: من جبهه بودم که تلگراف زدند رضا ترکش خورده، بعد گفتند تیر خورده که خودم فهمیدم شهید شده. من در دوکوهه بودم. صبح مرخصی گرفتم آمدم اما وقتی آمدم جنازه دفن شده بود. من آمدم پیش پدرم و همین طور می زدیم توی صورتمان و گریه می کردیم.
*فارس: حاج خانم! حقیقتا در خلوت خودتان هم گریه نکردید برای رضا؟
*خانم سعیدی: در خلوت خودم هم گریه نمیکردم. خدا او را امانت داده بود و بعد هم گرفته بود.
*فارس: حاج خانم! قبل از انقلاب رادیو داشتید؟
*خانم سعیدی: بله ولی من از بس کار داشتم گوش نمیکردم. تلویزیون هم داشتیم. من وقت نداشتم یا بافتنی میکردم یا غذا میپختم یا بچهها را رسیدگی میکردم خیلی کار داشتم.
شما مقلد چهکسی بودید حاج خانم؟
*خانم سعیدی: خدابیامرز آقای گلپایگانی.
چطور ایشان را به عنوان مرجع تقلید انتخاب کردید؟
*خانم سعیدی: جوان که بودم، پدرم مرا نشاند و گفت: بچه جان! آدم باید تقلید داشته باشد. گفتم: تقلید چیه؟ گفت: آدم اگه تقلید نداشته باشد، مسلمان نیست. توی نماز و روزه ات باید تقلید داشته باشی. اسم چند مرجع را گفت آقای نجفی و چند تای دیگر. (با خنده) اسم آقای گلپایگانی را که گفت من گفتم: همین خوبه . اسمش گل داره .گل خوبه، من همین آقای گلپایگانی را انتخاب میکنم.
معمولا ترکزبانها می رفتند طرف آقای شریعتمداری که ترک بود. شما چرا مقلد ایشان نشدید؟
*خانم سعیدی: (با خنده) چون اسمش «شر» دارد دیگر.
حاج خانم! آقای گلپایگانی که با تلویزیون شاه موافق نبود ، پس چرا شما تلویزیون داشتید؟
*خانم سعیدی: خوب دیگر. ما یک مستاجر داشتیم که تلویزیون داشت. آمد خانه ما و از تلویزیون تعریف کرد. همین که رفت، سه تا پسرم به در خانه راهپیمایی راه انداختند و شعار دادند که: «زیون، زیون، تلویزیون». دو روز بعد 2500 تومان دادیم و یک دانه از این تلویزیون های بزرگ و سیاه سفید خریدیم. از این کمددارها .
2500 تومان پول دادید؟
*خانم سعیدی: آره بابا. من پول داشتم. کار می کردم، وضعم خوب بود. اتفاقا همان وقت ها یک روحانی هم آمد در مسجد محل و خیلی داغ صحبت کرد. بعدش چندین خانواده حدود 30-40 تلویزیون رنگی و سیاه و سفیدشان را بردند جلوی مسجد شکستند اما ما دلمان نیامد و نبردیم.
برادر: تلویزیون برای ما سرگرمی داشت.
حاج آقا! شما اصلا اهل سیاست نبودید؟
*حاج عباس لشکری: نه! سرم به کارگری خودم بودم.
*خانم سعیدی: ما از دم سیاسی نیستیم اما حزباللّهی هستیم. طمع نداشتیم. الآن کسانی که بدگویی انقلاب را میکنند من بدم میآید. میگویم: طمعتان نجس است، اصلا چه میخواهید از این انقلاب و دولت؟ به مردم میگویم: شما بابات چه داشته؟ سگ داشته، سگ ماله شماست، الاغ داشته، الاغ ماله شماست. هی نگویید نفت واسه ماست. نفت برای شما نیست. نفت برای مملکت است و باید برای بیمارستان و مدرسه و کارخانه خرج کنند. حالیته؟ من خودم این حرف ها را نمیگویم، به بچههایم هم یاد دادم که نگویید. هی میگویند نفت داریم، نفت داریم!! ما برای یارانه هم اسممان را ننوشتیم. ولمون کن بابا. ما با همان مقدار درآمدی که داریم زندگی را میچرخاند. وقتی مردم از رئیسجمهور و مملکت بدگویی میکنند من ناراحت میشم. ما یک لقمه نان حلال خودمان درمیآوریم و میخوریم. همین پسرم میگوید دولت اگر چند تا مثل شما داشت قرضدار نمیشد. حالیته؟
*جلال لشکری: عرض من این است که اگر همه مملکت مثل مادرم بودند در سال کل کشور نیم کیلو نان خشک بیرون نمیداد.
*خانم سعیدی: شما نان را دسته دسته می خرید و می گذارید خانه، کپک میزند، بعد هم میدهید به نمکی، آنها هم دود میکنند. من نان خشک را میریزم داخل سفره و پودر میکنم و در تابستان آب دوغ درست میکنم و در زمستان چنگل.
چنگل دیگه چیه؟
*جلال لشکری: پنیر و سبزی را میگذاری داخل نان خشک و وقتی نرم شد خوشمزه میشود. به زبان ترکی میشود «دویماج» .
*خانم سعیدی: من وضع مالیام بد نیست، هنرپیشه هم هستم اما شلوار و لباس وصلهدار می پوشم. همین لباسی که تنم است را خودم دوختم ، بیست سال پیش. عارم نیست بپوشمش. با همین وضع هم خیرات میدهم.
بعد از 26 سال یاد رضا نمیافتید؟
*خانم سعیدی: چرا خوب، اما چهکار کنم؟ خودم را بکشم؟ مگر میشود آدم بچهای را به دنیا بیاورد بزرگ کند و از دست بدهد اما یادش نکند؟ فکر میکنم گاهی که اگر بود الآن زن و بچه داشت اما شهید شده. اگر خودکشی کنم برمیگردد؟
*اصلا خواب رضا را دیده اید؟
*خانم سعیدی: دو دفعه خواب رضا را دیدم اما یادم رفت چی بود.
امام را از نزدیک دیده اید؟
*خانم سعیدی: دو مرتبه دیدم در حسینیه جماران دیدم. همانجا یک دستبند طلایم را هم برای کمک به جبهه دادم حسینیه جماران. یک مرتبه هم آقای خامنهای را از دور دیدم.
*بچه ها درس هم خواندند؟
*خانم سعیدی: بله. همه شان درس خواندند. جلال نازیآباد میرفت مدرسه. چون مدرسه اش دور بود من روزی دوبار میرفتم دنبال او نازی آباد. قاچاقی می رفتم که نفهمد. میرفتم دنبالشون چون هی مردم میگفتند: باید بچههایت را بپایی که لات نشوند. صبح که میرفت مدرسه، میرفتم و ظهر هم که تعطیل میشد همینطور اما او که مرا نمیشناخت. اما اگر ماشین سوار میشد دنبالش نمیرفتم.
*جلال لشکری: بعضی وقت ها می آمدی حاج خانم. هرروز که نبود.
*خانم سعیدی: خدا شاهده ننه هرروز میرفتم. اینها که نمی شناختند. به روح رضا روزی دوبار می رفتم.
رضا شوخ هم بود؟
*خانم سعیدی: با من هم حرفهای خندهدار میزد.
مثلا چی؟
*خانم سعیدی: یادم نمی آید حالا. من زیاد حوصله نداشتم. میگفتم: درستان را بخوانید من حوصله ندارم وگرنه می زنمتان.
چه شد که رفتید وارد عرصه سینما شدید؟
*خانم سعیدی: ببین آقا! با خدا باش پادشاهی کن، بیخدا باش هر چه خواهی کن. من این همه کاری که بلدم، بابت یادگرفتن هیچ کدام پول ندادم و کلاس نرفتم. پیراهن دوختن را دیدم یاد گرفتم. بافتنی را دیدم بافتم. خالههایم قابله بودند، من قابله شدم. من 20 تا کار بلدم. هوشم خوب است. حالیته؟ هنرپیشگی را هم همینطور. نمیدانم آقای عیاری من را کجا دیده بود. بنیاد شهید، کربلا، سوریه. نمیدانم کجا؟ از من دعوت کرد که بروم بازی کنم.
*از چه زمانی وارد سینما و تلویزیون شدید؟
*خانم سعیدی:11-12 سال پیش وارد بازیگری شدم. علاقه هم داشت. قبل از آن یک خانمی توی محل ما بود که آدم می برد صدا و سیما. گفتم: صدا و سیما یعنی چه؟ گفت: یعنی همین تلویزیون. گفتم: می شود من را هم ببری؟ فکر میکردم الآن میروم توی تلویزیون. رفتم دیدم نه بابا! همه اش می روند در بیابان برای فیلم برداری. دفعه اول با سریال دکتر قریب شروع کردم. آنجا مادر «علی زمان» بودم. الآن هم در فیلم اخراجیهای 3، نقش مادر رئیسجمهور را بازی میکنم. با آقای دهنمکی.
تا به حال رئیس جمهور را دیدید؟
*خانم سعیدی: نه! شما هم فقط از آدم حرف میخواهید. یک کاری کنید که بروم پیش رئیسجمهور. میخواهم از نزدیک با او صحبت کنم
آقای خامنهای هم که آمد این محل، جوان های محل او را یواشکی بردند خانه دستواره ها. همین کوچه بالایی است اما اینجا نیامده. خانه خدیجه خانم رفتند اما خانه ما و رقیه خانم نبردندشان.
بازیگری برایتان خستگی ندارد؟
*خانم سعیدی: من خسته میشوم اما خستگی را نمیشناسم، از جوانها بهتر کار میکنم.
*جلال لشکری: یک مدتی 3 جا کار میکرد. من می بردمش سر صحنه ها و خودم در ماشین استراحت میکردم اما آخرش کم آوردم.
*خانم سعیدی: جلال من را میبرد و خودش جیم میشود. من باغ هم بیل میزنم. بالای درخت گردو هم میروم. بنایی هم کردم. کمی آجر و سیمان داشتیم که حاجی میگفت: من میخواهم اینها را بریزم دور. گفتم: نریز بابا، پول دادیم. دیدم جدّ کرده اینها را بریزد دور. من هم رفتم بالای پشت بام و یک دیوار کشیدم از بنا صافتر.
*هنوز هم ولایت پدری می روید؟
*خانم سعیدی: بله! نصف سال را آنجاییم. باغ هم دارم که از پدرم مانده. خانه پدری ام در ولایت بسیار بزرگ است. پادشاهی است .هر سال 7ماه آنجا هستم. خودم بیل هم میزنم.
با کار سینماییتان مشکل ندارید؟
*خانم سعیدی: چرا بابا! در این محل وقت و بیوقت یا در خانه را میزنند یا تلفن میکنند که خاله قزی، دوست داریم! این بچه ها هی می آیند امضا بگیرند. اما کنار می آییم با هم.
چند تا نوه دارید؟
*خانم سعیدی: 7 نوه هم دارم. یک پسر و شش دختر.
روحیهتان چهطور است؟
*خانم سعیدی: روحیه من از همه شما بیشتر است. انرژیام هم بیشتر است.
حرفی مانده که نگفته باشید؟
*خانم سعیدی: باید من را ببرید دیدن رییس جمهور. من می خواهم احمدی نژاد را همین طوری که الآن شما جلوی من نشسته اید ببینم و با او صحبت کنم. اگر نکنید مدیون من هستید.
*جلال لشکری: حاج خانم! یک چیزی بگو که بشود. اینها که معاون رییس جمهور نیستند.
*خانم سعیدی: باید یک جوری بگویم که کاری بکنند. اگر بخواهند می توانند.
بهروی چشم. از ما فقط انتقال پیام شما برمیآید. بقیه اش با خود رییس جمهور است
منبع:خبرگزاری فارس
جدول پخش رادیو جوان در مهر1392
نمایش دریاقلی سورانی در رادیو جوان
سهم شنوندگان در برنامه سازی رادیویی
انتخاب موضوع در یک برنامه رادیویی
امام زمان مربی فوتبال میشود!
رادیو جوان شادتر میشود
رادیو خانواده
چالشهای رسانهای یا نگاه آینده نگارانه به رسانه ها
طرح ایمان
گوینده آقا یا خانم!
[عناوین آرشیوشده]
بازدید دیروز: 61
کل بازدید :1279961
اینجا محمودعراقی مینویسد و نقد میکند وگاهی نقل میکند وبه قول یک گوینده خوب گاهی غر هم میزند،میگویداگر این فعالیت در راستای ترویج فرهنگ عاشورا و انتظارفرج و مقابله با جنگ نرم دشمنان اسلام و نظام و به عنوان سرباز سایبری آقا باشد همه اش عبادت است ،عاشق رادیو است،میگوید از دوران کودکی رادیو گوش میداد و کودکی اش روی موج AM گذشت و نمیدانست موج FM هم وجود دارد چون رادیو جیبی اش فقط موج AM را داشت. از سال 84 به صورت اتفاقی موج FM را پیدا کرد و بر اساس کیفیت خوب صدا و کیفیت خوب برنامه ها کلی شگفت زده شد و رادیو جوان را پیدا کرد.از آن زمان به بعد تمام وقت شنونده شبکه رادیویی جوان شد و در یکم اسفندماه سال 1390 به عنوان شنونده منتخب رادیو جوان معرفی شد و در 28 خردادسال 1391 افتخار داشت سایت رادیو جوان را افتتاح کند، میگوید رادیو تنها رسانه ای است که به مخاطب احترام میگذارد ،گاهی وقت ها به آینده ی رادیو خوش بین نمی شود و میگوید ممکن است رادیو در دنیای دیجیتال آینده گم شود، علیرغم تصور خیلی ها اصلا علاقه ای به کار در رادیو ندارد چون معتقد است شنونده حرفه ای رادیو بودن و کارمندرادیو جدا از یکدیگر هستند،اما اگر روزی چرخه روزگار چرخید و افتاد وسط رادیو دوست دارد سردبیر باشدمیگوید هدف(به کسر ف) رادیو قرآن و معارف است ، معتقد است رادیو جوان هر روز در حال شکوفایی و پیشرفت است، از رادیو جوان فعلا برنامه های چهل تیکه/با من حرف بزن/دوشنبه ها با شما/فکری از جنس بلور/ پلاسما / کافه رادیو/ واژه ها / آهای دلای با وضو/ بعضی از اینجا شب نیست ها / صدای شکفتن / صبح دانش / کسی صدام میزنه / معمولی نیست / من و جوان / یک سبد ترانه / سبقت آزاد / شنیده میشوید / پاتوق شبانه / بند کفشتو محکم کن/ الفبای جوانی/ آتش پنهان / در کوچه آفتاب / آبی تر ازسپید را دوست دارد و از میان گویندگان آقا، طوفان مهردادیان و از خانمها مریم واعظ پور/ مهرگان سوادکوهی / زهره هاشمی / لاله اکبری / خانم جعفرپور و خانم توکل را اختصاصا دوست دارد و از سردبیرها حامد مرادیان و شهاب نادری و مجتبی امیری و نرگس فتحی و وحید یامین پور را دوست دارد
شهرداری آچاچی [1]
چی بپزم؟
روشنگری [2]
سهبا [4]
رصد خبری [8]
اخبار و تحلیل [1]
شرکت ثمین گستر کارمانیا [4]
شبکه بهداشت و درمان میانه [4]
دانشگاه علوم پزشکی آذربایجان شرقی [3]
مدیریت منابع انسانی [4]
آرشیو اخبار استانداری [19]
ثبت نام آتشنشانی [6]
رادیو دیروز [6]
کتابخانه دیجیتال [26]
[آرشیو(56)]
زمستان 91
پاییز 91
تابستان 91
بهار 91
زمستان 90
پاییز 90
تابستان 90
بهار 90
زمستان 89
پاییز 89
تابستان 89
بهار 89
زمستان 88
پاییز 88
تابستان 88
بهار 88
زمستان 87
پاییز 87
تابستان 87
بهار 87
زمستان 86